دلتنگیهای من

دیدی که یار جز سر جور وستم نداشت ، بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت

همچو گیسوی بلند تو شبی


دوست، آشفتگی خاطر ما میخواهد

 

تا بگویم که دلم از تو چه ها میخواهد

 

عشق بر ما همه باران بلا میخواهد

 

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست

 

آنچه از دوست رسد، جان ز خدا می طلبد،

 

 

آنچه گل از نفس باد صبا میخواهد.

 

و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا میخواهد!

 

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود:

 

که دل آیینه عشق است ، صفا میخواهد،

 

تو و تابیدن در کلبه درویشی ما؟

 

تو خود این گونه نخواهی ، خدا میخواهد.

 

"بوسه ای زان لب شیرین! که دل خسته من

 

پای تا سر هم درد است، دوا می خواهد"

 

"گوش جانم، سخن مهر تو را می طلبد

 

باغ شعرم، نفس گرم تو را می طلبد."

 

نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:فریدون مشیری,ساعت 14:9 توسط مهتاب| |


Power By: LoxBlog.Com